نمی دانم چه بگویم ...

بعضی مواقع هست که احساسی در درون غلیان می کند . آرام ندارم ! دوست دارم یک کاری بکنم . دوست دارم فریاد بزنم ! دوست دارم عقده دلم را خالی کنم ...

اما حیف که در این شهر شلوغ فریاد ها همه در گلو می ماند ! و این من هستم که چاره ای جز نوشتن پیدا نمی کنم ...

 

* * * * * * * * * * * *  *  *  *  *  *  *  *   *   *   *   *  *    *    *

 

مرگ بر  آن حرامی ها ! مر گ بر آن بی دین ها ! مرگ بر آن بی وجدان ها ! مرگ بر آن تکه های سنگ ! مرگ بر آن عاشقان خون ریز و جنگ ! مرگ بر داعشی های لعنتی ... !

نمی دنم چرا هر چه فریاد میزنم آرام نمی شوم ! خدایا ، خدیا چه کنم ... این عقده گلو  را چه کنم ! این سینه آتشین را چه کنم !

اما میدانم آتش را با آتش باید درمان کرد ! آتشی که میبلعد  ونابود میکند!

اخبار اعلام کرد دیگر انتهای کار داعشی هاست ! گویی که حاج قاسم عزیز به درمان دل های آتشینمان ، آتش به جانشان انداخته ! مشتم را گره کرده بودم و تماشا می کردم ؛ دندان هایم را به هم می فشردم و تماشا می کردم ...

دوست داشتم همان جا بلند شوم و فریاد پیروزی سر دهم ...

اما فریادم در گلو ماند ...

 

 

چاره ای جز نوشتم نداشتم ...